عشق با تو متولد شد
عباس محمدی
روشن تر از تمام ستاره ها که در آسمان سراغ داشتیم، بر شب های تاریکمان تابیدی.
آمدنت را تمام رودها حس کردند؛ همچون نیل که آمدن موسی را حس کرد.
نامت را بادها در گوش دشت ها خواندند.
عشق، فراموش شده ای بود که با آمدنت سینه هایمان را پر کرد. تو آزادی را با آفتاب، به شب های تارمان تاباندی.
تمام آینه ها به دنیا آمدند برای دیدن تو.
نام تو را تمام رودها، چون شوق دریاهای آبی زندگی کرده اند. دست های تو برای دستگیری دست های گم شده ما آمدند. ما روزهای طولانی در مهی غلیظ گم شده بودیم؛ مهی باستانی.
تاج های سلطنتی، جیب هایمان را فقیر کرده بودند. ماه شب را در بزرگراه های تمدن پنهان کرده بود. ما سال های سال به شوق دیدن تالارهای شکوهمند نمرود، گرسنه مانده بودیم. ما آزادیمان را در روزهای فقیر تمدن گم کرده بودیم. ما خودمان را هم گم کرده بودیم در جشن های چند هزار ساله سلطنتی. پیش از تو، تمام کلماتمان لال بودند. قلم ها نای نوشتن نداشتند. پیش از شبانی تو، بره ها تن به شبانی گرگ ها داده بودند.
اما همیشه کسی برای دستگیری آمده است. همیشه کسی بوده که ما را به مهمانی آفتاب ببرد. همیشه کسی بهار را به باغ های بی پرچین آورده است. همیشه کسی از جنس نور، ما را به تماشای روز خواهد برد.
و تو آمدی همچون موسی، آمدی تا ستون های سلطنت نمرودها را بلرزانی، آمدی تا همچون خلیل اللّه ، بت های بی دین را گردن بزنی. آمدی تا ناخدای روزهای کافر و توفانی ما باشی. با تو خاک، بوی اردیبهشت گرفت و فروردین، کوچه های «خمین» را در دل تابستان از عطر تو آکند.
با تو بهار، قدم به کوچه های دلتنگ خمین گذاشت و عشق، دوباره با تو متولد شد.
وقتی که تو آمدی، لبخند، مهمان آینه های فراموش شده شد و غبار از چهره های غمگین رخت بربست.
درخت ها با آمدنت دوباره با پرواز آشتی کردند و کبوتران، تصویر تو را در آسمان کشیدند. گنجشک ها باز زندگی بر پرچین های کوتاه را آواز کردند. تو که آمدی، سحر آغاز شد و روز، تمام تاریکی ها را خط زد و ستاره ها برای دیدنت صف کشیدند و ماه، شب هایمان را مهتابی کرد. کلمات عاشقانه، ترانه شدند تا تو را بسرایند و شعرهای عاشقانه، دفترهایمان را پر کردند.
با آمدنت، بهار با زمین مهربان شد و برکت با سفره ها آشتی کرد.
ابرها سال های نباریدنشان را با باران های رحمت جبران کردند. گل های شمعدانی زیبا شدند و پنجره ها به سمت آفتاب چرخیدند. تو متولد شدی و عشق با تو آغاز شد دیگر بار.
روشن تر از صبح
محمدکاظم بدرالدین
آبشاری از نور، روی دوش بهار می ریزد. گل هایی از شوق بر بام دنیا، طلوع رویش را سر می دهند. باد با پیراهن شادی که بر تن کرده است، خرامان می آید از حنجره سکوت، تصنیف های «مبارک باد» برخاسته است.
مردی آمده است که همه غزل ها می دوند به سمت خورشید نامش. همه ساعات صبح، به او سلامی نو می دهند. عشق، در گوشه ای از عبای او مأوا خواهد گرفت.
همه نگاه های سبز، به نورانیت عمامه او خیره خواهند شد. چشمه هایی از اردیبهشت در کلام او جاری می شود. فرازهایی مهم از هویت انسان، در آستین روزهای اوست.
او آمده است تا بلم تاریکی از شط نور، رانده شود و همه چیز سر جای خود قرار بگیرد. ته مانده صدای طاغوت، در زباله ها ریخته شود.
آمده است تا چهارستون کاخ جور، به لرزه درآید. فردایی روشن در سرنوشت دستان او نهفته است؛ اوست که ساختمان جذاب قناعت را مقابل جهانیان بنا می کند.
گام های اقتدار، به او می بالند. عطوفت، شاگردی از مکتب او خواهد بود. در کلاس درس او حدیث گلبرگ های جوان، به سرعت منتشر می شود. تیراژ نگاه های مهربان افزایش می یابد. قنوت ها پررنگ می شوند. سفره های عدالت در دهکوره ها و نقاط دور جغرافیا، گسترده می شود. مردی با مشعلی فروزان از ایمان، شناسنامه سیاهی ها را باطل می کند تا تمام سپیده خواهان با نفسی آسوده، جاده زندگی را بپیمایند. اسوه ای یگانه آمده است تا لباس تقوا را به عریان ترین کوچه های فساد بپوشاند. ادامه راه ابراهیم علیه السلام ، رسالتی است از شکستن بت های روزگارش.
تاریخ، با یک صلوات، به استقبال بزرگ مردی می رود که نامش «خمینی» است.
روح الله می آید
خدیجه پنجی
از دامان «خمین» عطری خوش می وزد بر وسعت خاک. شاید بهاری تازه در راه است که جوانه ها آمدنش را قیام کرده اند و سروها مقدمش را صف کشیده اند؛ بهاری که در آستین، معجزه شکوفایی و رویش دارد، بهاری که هزار پروانه بر لبانش ترانه رهایی سر می دهند.
امروز در آسمان «خمین» ستاره دنباله داری ظهور می کند؛ ستاره ای که با شعاع نورانی اش، طالع منحوس پهلوی را درهم می پیچد.
بهاری که کلید تمام قفس ها را در دست دارد. به گمانم قناری ها فهمیده اند که این قدر بی تاب اند.
بهار، آهسته در آستانه دنیا ظاهر می شود و از رایحه خوش قدم هایش، خاک وطن را معطر می کند. جهانی در سایه عظمت نامش می آساید. روح اللّه می آید؛ آرام و مطمئن.
قدم می گذارد بر خواب چندین ساله خاک تا روزی کابوس 2500 ساله شیطان را درهم آشوبد.
در طغیان بی امان موج های سرگردانی و حیرانی، درست کنار«شریعت» لنگر می اندازد تا توفان حوادث را چون نوح، کشتیبان شود.
دیرسالی بود که تازیانه استعمار متمدن بر گرده این سرزمین، فرود می آمد و کسی را یارای اعتراض نبود.
چشم های منتظر، ظهور مسیحایی را به انتظار نشسته بودند تا فروغ را به نگاهشان بازگرداند، تا غیرت و جوان مردی را دوباره زنده کند؛
مسیحایی که بر کالبد بی جان وطن روح شهادت خواهد دمید و روح اللّه آمد!
گویا از دل تمدن ایرانی و باستانی، از لایه های زیرین ایران زمین مردی قد کشید رستم وار تا شاهنامه دیگری خلق کند، تا افراسیاب زمانه را از خاک وطن بیرون براند؛ حتی به قیمت خون سیاوش ها.
برای مردگان اندیشه، بشارت زندگی می آورد. برای شکستن جادوی چندین ساله شیطان، معجزه ای بزرگ آورد.
«خمین» چشم به راه تولد کودکی است که قرار است سرنوشت یک ملت را رقم بزند.
فرزند آسمان
امیر اکبرزاده
روزها گذشت… هفته ها گذشت… ماه ها گذشت. قرن ها گذشت… تا اینکه نوبت به تجلی تو رسید.
وقت طلوع تو از کرانه های امید آمده است، خورشید خاکی! خورشید خاکی عالم! دنیای بی قرار ما، تلاطم نگاه تو را سرک می کشد از پس دیوار زمان.
اسلام، یک بار دیگر نیاز دارد به «قد قامتی» تا قد خم شده زیر بار استکبار را راست کند و سینه سپر کند در برابر بادهای سر به طغیان گذاشته.
نوبت آمدنت شده است با چراغی از امید در دست و قلبی از نور در سینه. قلبی که فقط برای خدا تپیدن آغاز کرده است.
خانه را آذین بسته اند، درست در روزی که بهترین انسان ها، پا بر خاک گذاشته است، او که مادر هستی است؛ مادرت فاطمه را می گویم. خون فاطمه در رگانت جاری است که پس از سال ها، قد علم خواهی کرد در برابر تیره ترین شب ها.
نوبت آمدنت شده است. وطن، آمدنت را انتظار می کشد.
نبض آسمان ها تو را می تپد.
انقلاب ما، انتظار دستان گره گشای تو را می کشید تا نامت اعتباری باشد بر لوح زرین او.
تنها نام توست که مانند امضایی روشن، سند انقلاب را به جهانیان می شناساند؛ این انقلاب تنها نام تو را انتظار می کشید.
«انقلاب اسلامی ایران بی نام خمینی شناخته شده نیست».
سلام بر روح خدا
حسین امیری
سواد شهرها را بنگرید! پشت هزار کوه در هزار شهر، طاق ایوان هزار کاخ شکسته است. در جاده های پیچ در پیچ، راهزن های دین و دنیا از اسب ها فرو فتاده اند.
بالای برج های بلند، صدای مؤذنی به اللّه اکبر بلند شد.
سلام بر پیام های کودکی که صدای حیدرگونه اش جهانی را به لرزه درمی آورد!
سلام بر گام های کودکی که صدای شکستن استخوان های استکبار را به گوش پابرهنگان جهان رساند!
سلام بر گام های کودکی که پیش آهنگ حکومت مستضعفان بر جهان شد؛ آن گاه که ستم بر جهان مستولی گشته و دین در لابه لای کتاب های آسمانی، در گوشه مسجدها و کلیساها خاک می خورد!
سلام بر گام های کودکی که احیاکننده فطرت مردمان در عصر غریزه های زمینی گشت و نوید حکومت دین را به واماندگان مغاک دین و دنیا داد!
سلام بر بوی خدا در عصر آهن! سلام بر آغازگر حیات نوین بشر! سلام بر روح اللّه !
|