مرتضي جان
تو مرثیه خوان آنهایی بودی که بامدادان پیش از این در مه گم شده بودند.
تو ردّ پای روشن آن سفر کردگان را در سرزمین رؤیاهایت جستجو می کردی.
در صدای محزون تو، یک دسته پروانه آواره بود که در تمام جنگل ها، کوهپایه ها، دشت ها و کویرها سرگردان، ردّ عِطرِ گل های قتل عام شده را می گرفتند.
نگرانی تو از رفتن آنان نبود ـ که آنان را ماندگارترین می دانستی ـ که از ماندن بود، آری، تو این را گفته بودی و هرکس که معنای حزنِ صدای تو را می دانست، می فهمید که دلت نیز از جنس همان پروانه هاست، که می روند و در مه گم می شوند… حالا که تو نیستی، چه کسی صدای آن همه غربت «تنهایی» خواهد شد؟ چه کسی دلِ آن همه داغ و تحمّل آن همه غربت و صبوری آن همه مصیبت خواهد شد؟
امروز صدای تو غایب است، اما سکوت تو حقیقتی است که رساترین فریاد زمانه است. حالا سکوت توست که همچنان قصه می گوید. تو راز سوگند خداوند به «قلم» را با جان دریافته بودی. عطر کلماتِ تو همچنان در کوچه های شهر شهیدان جاری است.
شب ها که شهر به خواب می رفت، تو بیدار بودی و روایت «عشق» را می نوشتی. تو کلمه به کلمه، پلک پلک می گریستی. گفتم سکوت توست که همچنان قصه می گوید، حالا می گویم صدای تو هرگز از نوار حافظه مردمان این دیار، پاک نخواهد شد. همه ما وقتی که به احترام شهیدانمان سکوت می کنیم. صدای تو در اعماق وجدانمان می شنویم.
حالا صدای توست که همچنان در ما روایتگر عشق است.
چه سال ها که با کوله باری از یاد شهیدان، از درّه های اندوه می گذشتی و از عظمت قلّه ها می نوشتی.
تو عقاب وار به کوتاهی آسمان خراش های شهری نگاه می کردی که دامانش بلندای عشق را نمی دیدند ـ و تو می نوشتی تا پنجره ها گشوده شوند و حقیقت مثل آفتاب در مقابل چشمان بهت زده شهر، قد بکشد. و چه دل هایی که در اندوه صدایت می گریستند. وقتی که روشن ترین کلماتِ گریه را زمزمه می کردی و حالا ماییم و رودخانه روشنِ صدایت همچنان جاری است.